
مردی با
اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی،
صاعقهای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك
كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تا
مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود،
تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یك
پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز
میشد و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به
مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
داستان کوتاه پیرزن تنها
داستان کوتاه مادر
داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است
5 داستان خواندنی و زیبا
كه ,بود، ,روز ,دروازه ,مرد ,عظیمی ,میشد و ,و در ,باز میشد ,طلا باز ,با سنگفرش
درباره این سایت